.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۳→
از این تصور،دلم پراز ترس شد!...وتنم یخ کرد...
با چهره رنگ و رو پریده ام،به سمتش برگشتم...و نگاهم روی چشماش قفل شد...
چشمای مشکی نافذی که زیر یکیشون...یه کبودی محسوس وبزرگ به چشم می خورد!...انگار جای یه مشت بود!...یا ضربه محکم...
اخم ریزی کردم وبا صدای خفه ای گفتم:شما؟...چطوری آدرس اینجارو پیدا کردید؟
لبخند محوی روی لب محراب نشست...
- آدرستون واز پارسا گرفتم.
اخمم غلیظ تر شد...
- پارسا؟...مگه پارسام آدرس من و داره؟
سری به علامت تایید تکون داد...
دهنم خشک شده بود...و تنم سرد سرد!...
زیرلبی زمزمه کردم:
- پس...ارسلانم می دونه من کجام؟...
لبخند تلخی زد...بالحن غمگین وداغونی گفت:نه!...
تو اون لحظه مخم اصلا کار نمی کرد!...تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود...چطور ممکنه محراب و پارسا از یه چیزی خبر داشته باشن وارسلان بی خبر باشه؟اینا که چیزی رو از هم پنهون نمی کردن!!!
- یعنی چی؟...مگه میشه شما باخبر باشید وارسلان بی خبر؟
سری تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:آره...ارسلان از هیچی خبر نداره!
- یعنی شما از جای من با خبر بودید وبه رفیقتون چیزی نگفتید؟انتظار دارید باور کنم؟
- انتظار ندارم به حرف یه بی معرفتی مثل من اعتماد کنید اما...من به ارسلان چیزی نگفتم!
پوزخندی روی لبم نشست...
- خب پس برای چی اومدید اینجا؟...اصلا پارسا آدرس من واز کجا آورده که داده به شما؟!!...
با حوصله و متین سری تکون داد...
- دیاناخانوم...من اومدم اینجا تا جواب سوالات وبدم!من واسه همین اینجام...
- یعنی شما این همه راه از تهران تا اینجارو کوبیدین اومدین تا جواب سوالای من وبدید؟!فکر می کنید باور میکنم؟
نگاهش ودوخت به چشمام و ملتمس گفت:باورکن!...تورو خدا باور کن...
اخمی روی پیشونیم نشوندم...بالحنی که کلافگی توش موج میزد،گفتم:چرا شماها دست از سرمن برنمی دارید؟...خسته شدم!به خدا بُریدم...پارسا یه جور عذابم داد و شقایقم با خواسته ای که ازم داشت،یه جور دیگه زجرم داد...حالام که تو!...چرا اومدی اینجا؟...من جواب نمی خوام!من هیچ سوال بی جوابی ندارم!...پارسا و شقایق جواب تمام سوالام ودادن!!!نیازی به توضیح دوباره نیست...
و روم وازش برگردوندم و قدمی ازش دور شدم...
لحن خفه و غمگینش به گوشم خورد:
- نرو!!!تورو خدا نرو دیانا...تو هیچی نمی دونی!شقایق و پارسا جواب سوالت و ندادن،اونا بهت حقیقت
ونگفتن!!!!...باورکن حقیقت اون چیزی نیست که فکر می کنی...
بی حرکت وایساده بودم...طوری که انگار توان حرکت نداشتم!
به سختی آب دهنم وقورت دادم...وبا سردرگمی زمزمه کردم:
- بازم یه سری حقیقت جدید؟...
محراب به سمتم اومد...از کنارم گذشت و درست روبروم وایساد...زل زد توی چشمام...ناراحتی و غم...و کلافگی عجیبی تو نگاهش بود!...
با چهره رنگ و رو پریده ام،به سمتش برگشتم...و نگاهم روی چشماش قفل شد...
چشمای مشکی نافذی که زیر یکیشون...یه کبودی محسوس وبزرگ به چشم می خورد!...انگار جای یه مشت بود!...یا ضربه محکم...
اخم ریزی کردم وبا صدای خفه ای گفتم:شما؟...چطوری آدرس اینجارو پیدا کردید؟
لبخند محوی روی لب محراب نشست...
- آدرستون واز پارسا گرفتم.
اخمم غلیظ تر شد...
- پارسا؟...مگه پارسام آدرس من و داره؟
سری به علامت تایید تکون داد...
دهنم خشک شده بود...و تنم سرد سرد!...
زیرلبی زمزمه کردم:
- پس...ارسلانم می دونه من کجام؟...
لبخند تلخی زد...بالحن غمگین وداغونی گفت:نه!...
تو اون لحظه مخم اصلا کار نمی کرد!...تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود...چطور ممکنه محراب و پارسا از یه چیزی خبر داشته باشن وارسلان بی خبر باشه؟اینا که چیزی رو از هم پنهون نمی کردن!!!
- یعنی چی؟...مگه میشه شما باخبر باشید وارسلان بی خبر؟
سری تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:آره...ارسلان از هیچی خبر نداره!
- یعنی شما از جای من با خبر بودید وبه رفیقتون چیزی نگفتید؟انتظار دارید باور کنم؟
- انتظار ندارم به حرف یه بی معرفتی مثل من اعتماد کنید اما...من به ارسلان چیزی نگفتم!
پوزخندی روی لبم نشست...
- خب پس برای چی اومدید اینجا؟...اصلا پارسا آدرس من واز کجا آورده که داده به شما؟!!...
با حوصله و متین سری تکون داد...
- دیاناخانوم...من اومدم اینجا تا جواب سوالات وبدم!من واسه همین اینجام...
- یعنی شما این همه راه از تهران تا اینجارو کوبیدین اومدین تا جواب سوالای من وبدید؟!فکر می کنید باور میکنم؟
نگاهش ودوخت به چشمام و ملتمس گفت:باورکن!...تورو خدا باور کن...
اخمی روی پیشونیم نشوندم...بالحنی که کلافگی توش موج میزد،گفتم:چرا شماها دست از سرمن برنمی دارید؟...خسته شدم!به خدا بُریدم...پارسا یه جور عذابم داد و شقایقم با خواسته ای که ازم داشت،یه جور دیگه زجرم داد...حالام که تو!...چرا اومدی اینجا؟...من جواب نمی خوام!من هیچ سوال بی جوابی ندارم!...پارسا و شقایق جواب تمام سوالام ودادن!!!نیازی به توضیح دوباره نیست...
و روم وازش برگردوندم و قدمی ازش دور شدم...
لحن خفه و غمگینش به گوشم خورد:
- نرو!!!تورو خدا نرو دیانا...تو هیچی نمی دونی!شقایق و پارسا جواب سوالت و ندادن،اونا بهت حقیقت
ونگفتن!!!!...باورکن حقیقت اون چیزی نیست که فکر می کنی...
بی حرکت وایساده بودم...طوری که انگار توان حرکت نداشتم!
به سختی آب دهنم وقورت دادم...وبا سردرگمی زمزمه کردم:
- بازم یه سری حقیقت جدید؟...
محراب به سمتم اومد...از کنارم گذشت و درست روبروم وایساد...زل زد توی چشمام...ناراحتی و غم...و کلافگی عجیبی تو نگاهش بود!...
۷.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.